Powered By Blogger

باور کردم

 باور کردم آمدنت را ....
احساس کردم بودنت را ...
اما از ابتدای بودنت حس عجیبی وجودم را احاطه کرده بود ....
که باید باور کنم لحظه نبودنت و تنها ماندنم را ....
آمدی ،
ماندی ....
عادتم دادی به گرمای بودنت ....
اما هر لحظه در کنارت ماندن را آخرین لحظه می پنداشتم
میدانستم و به تو گفتم که بی تو نمیتوانم بمانم ...
گفتی : این حقیقت است که روزی می آیی و روزی میروی
گفتم : اما بمان تا هستم
...........................
سکوت کردی و آه کشیدی
و
باور کردم روزی دگر نخواهی بود ....
و اکنون نیستی و
مانده ام با باور نبودنت ....
رویایی برای خود ساختم
که
هرگز و هرگز دگر بار نمی آیی .
پس باور کردم که تنهایم .....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ستاره